دلـــــم می گیرد از گفتن ؛
دریغا شهر قلــــبم راغروبی تیره پوشانده است ...
تمام پیکرم از ســــردی شب های غربتــــ
سختـــــ می لرزد ...
حصــــار ذهن مـــــن آشفته و تب دار ،
درونــم از حبــــاب لحظه ها سرشار ...
که همچون ضربــــه های ساعت همیـــشه
با قــــدم های زمــــان
از دور می آیــــد ...
و غــــم چون زخمـــه ای بر تــــــار
تمـــام پیکرم را می خراشد از جــــدایی ها
و ذهــــنم در حصار تنگ اندیشه ،
صبـــــور از باور بودن ...
غمـــین از حیرت ماندن
دریغا ! من نمی گویم غمـــــم را
با چه کس گویــــم ؟!
بگو با من تو ای همـــراز ، ای همــدرد ...
مگـــر آیا مجـــالی هست ؟!
دلــــم می گیرد از گفـــتن ....!
نظرات شما عزیزان:
چه میخواهی در این صحرا بکاری
چـه فرقـی داشـت با امـروز دیـروز
که یک عمر است فـردا میشماری
« سرمایـه هر دلـی، به اندازه حرفهایــیســت که برای نگفتــن دارد...»
به وسعت تمام ناگفتــهها
به یادتان هستم
بد جور بغــض کــردم
کــاش دلــداريم ميــدادي
کــــــاش...